صبح خميازه مي كشد نبودنت را كلافه مي شود أز بي حوصلگي هايت تو بهانه ي طلوع آفتابي لبخند نزنى خورشيد خواب مي ماند ناز دانه ام دیگر تو را نمی نویسم نمی سرایمت مرا با شعر و شاعری چه کار میخواهم زراعت کنم تو را باید کاشت درست وسط قلبم میان چشمهایم و روی لبهایم تو را باید جور دیگری دوست داشت صبح لبان تشنه ی منست که به خورشید چشمهایت چنگ انداخته جاذبه های تو تمام نمی شود من اما تمام می شوم در خیال آغوشت و باز به دنیا می آیم بهخاطر دوباره دیدنت با همین تولد مکرر می بوسم و نگاه می کنم و می چرخم چند بار دیگر زمین دور خورشید بچرخد و من خیال کنم هنوز نچرخیده ام چه كم بايد فكری كرد دوستت دارم جملهی كاملی نيست سير نمیكند كاش كلمهها بيشتر بلد بودند چشمانت را عاشقانه در مخفی ترین زاویه قلبم پنهان کرده ام وهربار توبی رحمانه نگاهت را از من دزدیده ای باور کن نگاهت تعبیر تـمامِ عـاشقانه هاست حتی زمانی که ندارمشان
:: برچسبها:
دلنوشته غم فراق ,
|